ادامه دارد
«بسم رب الرئوف»
تا ساعتی دیگر سال جدید آغاز میشود.
سال97 تمام شد،با همه ی ناراحتی هایش.
با همه ی غم ها و غصه هایش.
در این بین فقط خاطره ها ماندند و اتفاقات تازه ای پیش رویمان است.
آقاجان؛یعنی سال 98 سال ظهور است؟
سر سفره ی هفت سین دعا میکنم برای سلامتیت،برای آمدنت
امسال که تمام شد اما.چگونه یکسال دیگر را بدون تو به آخر برسانیم؟
نمیخواهی بیایی؟نمیبینی که دلتنگت هستیم؟
هنگام تحویل سال زمزمه ای گوشنواز را حس میکنم:آمدم ای شاه پناهم بده.
و دل وجانم پر میکشد سمت صحن و وسرایت.
یاعلی بن موسی الرضا،امسال که نشد،اما میشود سال دیگر دعای تحویل سال را در صحن انقلاب رو به روی گنبدت بخوانم؟میشود به تو سلام دهم و رزق سال جدیدم را از دستان تو بگیرم؟
زیر لب زمزمه میکنم:
اللهم صلی علی علی بن موسی الرضا المرتضی
الامام التقی النقی
و حجتک علی من فوق الارض.
به امید رحمتت ای مهربانترین مهربانان
امت محمد را آن روز جز حسین ملجا و پناهی نبود.
چه خود بدانند و چه ندانند،چه شکر نعمت بگزارند و چه نگزارند،واقعه ی عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون میشود.
اگر نبود خون حسین،خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه ی شب نشانی از نور باقی نمی ماند.
حسین چشمه ی خورشید است.
❤️«أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»❤️
استادی می فرمود :
این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد.
این جمله یعنی خدا می گوید:
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری.!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد.
بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمیشوم. باورم نمیشد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر میدادم؟
ادامه دارد.
دیده ڪه گشود گفتند: مثالِ حسن (ع) است!همانقدر دلفریب ، همانقدر خوش سیما!
ڪمے ڪه قد ڪشید و زبان باز ڪرد گفتند : شبیه به پدرش حسین (ع) است!
همانقدر شیرین زبان ! همانقدر نیڪو سیرت!
جوانے رشید ڪه شد گفتند : محمد (ص) است ڪه باری دیگر در ڪوچه پس ڪوچه های مدینه قدم میزند. همانقدر دلفریب ، همانقدر خوش سیما!
نورٌ النور! رحمة للعالمین!
همانقدر متین! همانقدر امین .
شمشیر زنے ڪه آموخت ، گفتند:عباس (ع) دیگری پرورانده است حسین (ع) !
همانقدر دلیر! همانقدر منیر!
به قصد رزم ڪه شمشیر از نیام ڪشید گفتند : ولله ڪه ابوتراب (ع) است !
هیبتش علوی است ، نگاهش ذوالفقار !
اما آنجا ڪه اسب راهش را گم ڪرد .
آنجا ڪه حسین (ع) دیگر علے اکبر (ع) را ندید.
آنجا ڪه دشت محراب شد و سپاهے ابن ملجم ! . گفتند :
علی زهراست یا زهرا علی ؟!
#دل برده حسین از همه ی عالم و آدم
دل برده ز ارباب صدای علی اکبر
حتی
وقتی توپها میآمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که
گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت:(این طور که
شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند،
زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید. این همه اتفاقات که
افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها
کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست.) برای من این عجیب بود که مصطفی
که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید
اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از
مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا اورا در
آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا
است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم
و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند
تیراندازی میکنم.میگفت: نه! محافظ من خداست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر
تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و
وقتی به ایران، اهواز و کردستان
آمدیم هم. و
من یاد حرف امام موسی افتادم،( شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین
چیز در عالم را به شما داده.) خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک
انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این
است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند.
آن روز وقتی با مصطفی
خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی میکردم، اشک میریختم.
برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا میتوانم
بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج
کردم، انقلاب و آمدن به ایران را میدانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود.
فکر نمیکردم بشود. خیلی شخصیتها میآمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد
خمینی، بچههای ایرانی میآمدند و در موسسه تعلیمات نظامی میدیدند. میدانستم
مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
یک بار مصطفی میخواست
مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی میگفت: برو فارسی را خوب یاد
بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال
شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این
جریان شدم و نمیدانستم نتیجهاش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم میرویم
ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمیدانم! مصطفی
رفت، آنها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواستهاند که
بمانم و من میمانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان.
البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند
خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد
نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی
زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش
در لبنان چه میشود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه
تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. میگفت: نمیخواهم بچهها
فکر کنند من و شما رفتهایم ایران و آنها را ول کردهایم. در طول این مدت، من
تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام
نگران بودم که چه میشود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا میکند؟.
ادامه دارد.
درباره این سایت