مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبودکه این همه کار می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.
از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم، ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام، تا بتوانم می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد.خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند. گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ 

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

DJM سمفونی Younesi جالب نیوز راه های کسب درامد خانگی مخازن پیش دبستان و دبستان غیردولتی دخترانه نیایش تولیدی پوشاک اندیشه وبلاگ علمی و ایرانگردی. علی محمودی