قانع نمیشدم که مثل
میلیونها مردم ازدواج کنم ،زندگی کنم و. دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم، یک روح
بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمیآمد.
آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را میدیدند و مصطفی
از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی. هیچ! آنها
این را میدیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدمها
به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام میگذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر
است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را
جلب نمیکند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانوادهام خواستگاری
کرد؛گفتنند نه.
آقای صدر دخالت کرد و
گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش میکردم. این حرف البته
آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آنها همچنان حرف
خودشان را میزدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با
مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد میکنیم،
اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری
شود. میگفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید. من دوست ندارم با
شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که
داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه میآمد. وسواس داشت که آنها هیچ جور در این
قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها
بود.
روزهایی بود که جنوب
را دائم بمباران میکردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما
مصطفی جنوب مانده بود با بچهها و من که به همهشان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر
کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر
نامهای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد
یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمیدانند
کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در (الخرایب) پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا
نداشت. بچهها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.
مصطفی نامه را از من
گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمیروم، اینجا میمانم و به
بیروت بر نمیگردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت.
اما من نمیخواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین
بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی
ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور
نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچهها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!
وقتی من خواستم
برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم
میرسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه میکردم. به مصطفی گفتم: فکر میکردم
شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمیکردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت
تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل میشدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت
برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل همان مصطفی که میشناختم گفت: من
قصدی نداشتم، ولی نمیخواهم شما بیاجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما
باید برگردی و با آنها باشید.
درباره این سایت