یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت همراهش بودم. داخل
ماشین هدیهای به من داد، اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای
درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچهها دوست دارند شما را با
روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله
میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که
مصطفی خیلی سعی میکرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت:
ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و
میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش
درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر
گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه
زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی
برخورد.
تو دیوانه شدهای! این مرد بیست سال از
تو بزرگتر است، ایرانی است، همهاش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی
شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش
را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرفها متن یک
نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او
در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او
بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی میکرد، کارگری میکرد، آنوقت همه چیز طور
دیگری میشد. میدانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچههایی که با مصطفی هستند
اورا دوست ندارند، قبولش نمیکنند. آه خدایا! سختترین چیز همین است. کاش مادر
بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.
مادر بزرگ به حرفش گوش
میداد، دردش را میفهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در
آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی میکرد. جوانی سنی یکی از
دخترها را میپسندد و مخالفتی هم پیش نمیآید، اما پسرک روز عاشورا میآید برای
خواستگاری، عقد و. مادر بزرگ دلگیر میشود و خواستگار را رد میکند، اما پدر
بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده میخواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم
تردید نمیکند، یک روز مینشیند ترک اسب و با دخترش میآید این طرف مرز، بصور.
مادر بزرگ پوشیه میزد،
مجلس امام حسین در خانهاش به پا میکرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را
زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را میدید که چطور زیارت
عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب میخواند
در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمیکرد.
و بیشتر از همه همین
مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه مینوشتم که هنوز دریای سرخ، هر
ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من میرساند. این صدا در وجودم بود. حس میکردم
باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی
او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او میتوانست دست مرا بگیرد و از
این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.
درباره این سایت