به
هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمیدانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها
این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا میخواستم بروم برادرم
مرا میبرد و بر میگرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به
خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. میگفتند: شما دخترم
را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا میکردم
ومصطفی را میدیدم. اما این آخریها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما
شدهایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن
ور. دیگر قطعاش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و
مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب میکردم. سخت بود، خیلی سخت.
گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی میروم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این
وضعیت نمیتواند ادامه داشته باشد.
آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند
تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده
باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را
ناراحت نکردهام، اذیت نکردهام، ولی برای اولین بار میخواهم از اطاعت شما بیایم
بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر میکرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم
مدتی بود حرفش را نمیزدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بیمقدمه، بیآنکه مصطفی چیزی
بداند، گفتم: من پس فردا عقد میکنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم
با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم
این شجاعت را از کجا آوردهام! مصطفی اصلاً نمیدانست من دارم چنین کاری میکنم.
مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و
برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما
باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من
گفت دیگر نتیجهای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش
داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواستهاید فراهم کردهام، ولی من میبینم
این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمیشناسیم. من برای حفظ
شما نمیخواهم این کار انجام شود.
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفتهام. میروم.
امام موسی صدر هم اجازه دادهاند، ایشان حاکم شرع است و میتواند ولی من باشد.
بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما
تصمیممان را گرفتهایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفتهام
که میخواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایهتان روی
سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم:
من آمادگی دارم، کاملاً!
نمیدانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده
بودم!! من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که
برای همه مهمترین بود میگذشتم. البته آن موقع نمیفهمیدم، اصلاً وارستگی انجام
چنین کاری را نداشتم، فقط میدیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است
و من هم به همه اینها عشق میورزیدم.
ادامه دارد
درباره این سایت